نه باران می بارد و نه تو بر می گردی
چه نگاه دلواپسی دارد این عشق
چه نگاه دلواپسی ...
هر روز
از درختان غبار آلودِ همین خیابان خسته سراغت را می گیرم
همین درختان که دیری است رد پای عبور و حضور تو را از یاد برده اند
کجایی ؟
به کجا رفته ای ؟
و تا چندمین روز اینهمه سال بی باران باید به جستجوی تو باشم ؟
دوباره نگاهم می کنند
همین درختان خسته
صبور و ساکت فقط نگاهم می کنند !
به خانه بر می گردم
و باز همان لبخند همیشگی به سلامم پاسخ می گوید
همان لبخند همیشگی ...
که آن را چون طنین ترانه ای بر تاقچه خانه ام به یادگار گذاشته ای
روبروی پنجره می نشینم
بی آب و بی آفتاب
نه باران می بارد و نه تو بر می گردی
اما تعجب می کنم
که پس از اینهمه سال بی باران
چرا این گلدان کوچک
که آن را بر تاقچه این خانه ی خسته به یادگار گذاشته ای گل را فراموش نمی کند...