دستانت را که ازم بگیرند
فلج می شوم
انگار دیگر کسے نیست که مرا راهنمایی کند
دستانت که ازم دور شوند
بے کس می شوم
انگار تمام دنیا سوز زمستان را با خود به همراه آورده
گرماے شهر تنت ازم دور شود
انگار دگر در این دنیا آرامشے وجود ندارد
هرکجا می روے مرا هم با خود ببر
مگذار بے کس بے کسان باشم
مگذار بے قرار بے قراران باشم
مرا تاب تنهایی نیست